بیا...به جان هم افتاده اند یارانت...
بیا...به جان هم افتاده اند یارانت...
تو زنده ای و نفس می کشد بهارانت
تو زنده ای و بمیرند سوگوارانت!
نه جام حور نه آب حیات می خواهم
ببر مرا و بکش تشنه در کنارانت
به جز تو چیست مگر درد دردمندانت
به جز تو چیست مگر چاره ی دچارانت
دلم گرفت از این کوچه های بی آفاق
ببر مرا به تماشای کوهسارانت
دلم گرفت از این سایه های بالا سر
خوشا هر آینه بی چتر زیر بارانت
بیا به روشنی چشم مردم خاموش
بیا به کوری این چشم انتظارانت
بیا و گرد هم آور دل حریفان را
بیا ، به جان هم افتاده اند یارانت