می توان قلب مرا با یک نگه تسخیر کرد

در دو چشم خیس من صد غصه را تقریر کرد.
یار من بُگریخت از من بعد ازآن با یک نگاه
تا همیشه ، تا ابد ، با خود مرا زنجیر کرد
گفتمش :" عاشق شدم با یک نگاهت ماه من"
گوئیا این اعتراف او را زمن دلگیر کرد
گفت :" باید پاک باشی تا بمانم در برت"
رفت و در این سالها اشکم مرا تطهیر کرد
قسمتم غم بود و دل با غم مدارا کرده است
درد هجران اینچنین جان ودلم را پیر کرد
هیچ دردی با دلم اینسان نکردست ای خدا
آنچه با من درد بی درمان این تقدیر کرد
گفتمش نقاش را از " بیکسان" طرحی بکش
بر غبار پنجره عکس "مرا" تصویر کرد
خواب وصلت دیدم و صد سال بگذشت و نشد
یوسفم خواب مرا گویا غلط تعبیر کرد
فاصله ، هجران و راه دور را نفرین کنید
آخر اینها نازنینم را ز عشقم سیر کرد
وقت رفتن گفت:"هر شب دیدارمان در خواب تو!"
خواب را از من گرفت و وعده را تأخیر کرد.
روز های اول از عشقش سخن ها گفته بود
تا که فهمید عاشقم ناگه ولی تغییر کرد
گفته بودم رفتنش مرگ مرا خواهد رساند
رفت او . من زنده ام . مرگم مرا تحقیر کرد.

 دوازده غـــذایی که پــوســـت شما را درخشان می‌کند



همه‌ی خانم‌ها مشتاقند که پوستی درخشنده و زیبا داشته باشند، اما برای رسیدن به چنین پوستی، معمولاً به سراغ کرم‌های گران قیمت و دیگر محصولات زیبایی می‌روند. ولیکن شما هیچ احتیاجی ندارید تا پولتان را صرف چنین محصولات مصنوعی کنید! در این مقاله لیست غذاهایی را برایتان آورده‌ایم که می‌تواند پوست شما را درخشان کند. پیشنهاد می‌کنیم به مصرف آن‌ها روی آورید تا پوستی زیبا نصیبتان شود.


۱. شیر

یک چیز عالی برای پوست و مو، شیر دارای ریبوفلاوین (ویتامین ب۲) است که گلوتاتیون را بازسازی می‌کند، آنتی اکسیدانی قوی برای ترمیم بافت‌ها. همچنین شیر یک منبع طبیعی برای ویتامین آ نیز هست، که به شما کمک خواهد کرد پوست و مویی زیبا بدست بیاورید.


۲. تخمه کدو تنبل

تخمه کدو تنبل سرشار از روی، و اسیدهای چرب ضروری (همچون امگا۳، امگا۶ و امگا۹) می‌باشد و برای داشتن یک پوست زیبا، چیزی ایده‌ال است. شما می‌توانید آن‌ها را روی سالاد یا اسموتی‌تان بپاشید یا اینکه یک مشت از آن را بصورت تفریحی بشکنید!


۳. شکلات تلخ

شکلات تلخ غنی از فلاونول کاکائو است، که به شما کمک خواهد کرد پوستی نرم و هیدراته بدست بیاورید. همچنین خون شما را تصفیه می‌کند و پوستی تمیز برایتان به ارمغان خواهد آورد.


۴. منداب

منداب یک گیاه خوراکی و شامل ویتامین آ و گوگرد است که پوستتان را درخشان خواهد کرد. کلروفیل منداب، یک سم زدای قوی است.


۵. مرغ

مرغ یک ماده‌ی غذایی سرشار از پروتئین است که برای رشد و ترمیم ایده‌آل پوست ضروری است.


۶. تربچه

تربچه یک انتخاب عالی برای بدست آوردن پوستی زیباست. تربچه حاوی گوگرد، سیلیکون و ویتامین سی است، که به تقویت کلاژن، تحریک سیستم گردش خون، و تقویت پوستتان کمک بسزایی می‌کند.


۷. صدف خوراکی

یک برنامه‌ی غذایی سرشار از صدف‌های خوراکی با کمک به حفظ سطح کلاژن پوست، به شما کمک خواهد کرد تا پوستی صاف، انعطاف پذیر و جوان کسب کنید.


۸. انواع توت

توت‌ها سرشار از آنتی‌اکسیدان‌های گیاهی هستند که به شما کمک خواهند کرد تا از شر رادیکال‌های آزاد خونتان راحت شوید. همچنین از کلاژن پوست شما نیز محافظت می‌کنند.


۹. ماهی قزل‌آلا

ماهی قزل آلا، با فراهم کردن روغن‌های ضروری برای پوست شما، پوستتان را درخشان و با طراوت نگاه خواهد داشت.


۱۰. تخم مرغ

تخم مرغ یک ماده‌ی غذایی سرشار از ویتامین ب۲ است. تخم مرغ بعنوان جزئی اصلی از صبحانه به شما پوستی درخشنده خواهد بخشید.


۱۱. پنیر

پنیر سرشار از سلنیوم است، این محصول لبنی رطوبت و خوش آب و رنگی را به پوست شما می‌دمد و آنرا شاداب و درخشان خواهد کرد.


۱۲. هویج

هویج هم که پر از ویتامین آ است، به شما پوستی شاداب و سلامت خواهد بخشید. همچنین با مقدار زیاد آنتی اکسیدانی که دارد صدماتی که مسببشان رادیکال‌های آزاد بوده‌اند را نیز ترمیم می‌کند.

تبریک

عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت

صد شکر که آن آمد و صد حیف که این رفت

فرا رسیدن عید سعید فطر را به همه مسلمانان جهان تبریک گفته و آرزوی سلامتی و شادکامی برای همه عزیزان دارم.

مـدرسه تـعطیل است، اما درس و مشق نـه




خیلی ها فکر می کنند ماه های گرم و روزهای طولانی تابستان فقط فرصتی است برای بازی و تفریح بچه ها؛ از نظر این گروه، بچه ها در این مدت نباید سروقت درس ها و کتاب های درسی شان بروند و برعکس، فکر می کنند آنها فقط باید استراحت کنند تا برای شروع سال تحصیلی جدید آماده باشند.

ادامه نوشته

نخ اتصال

با خنده ای بریــــد نخ اتصال را

از ما گرفت شادی عشقی محال را

از دست های آدم و حوا گرفته بود

زن، تاجی از صفات جلال و جمال را

می شد کنار چشمه ی اشکش وضو گرفت

با خنده اش شناخت سرآغاز سال را

قوی سفید از قفس ذهن من پرید

سیمرغ قاف واقعه وا کرد بال را

حالا کسی نمی خرد از من - که شاعرم-
این گندم نچیده  و این سیب کال را

با تو من ...


چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام

 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام ...*

گفتارهای حکیمانه شاهنامه فردوسی

در بخش سوم شاهنامه یعنی بخش تاریخی نیز گفتارهای حکیمانه فراوان دیده می شود. در این بخش حکیمانی می بینیم مانند ارسطو -معلم اول- که در شاهنامه از او با نام ارسطالیس یاد می شود (حکیمی که بُد اَرسَطالیس نام / خردمند و بیدار و گسترده کام) . ارسطو در نامه ای اسکندر مقدونی را اندرز می دهد که از کشتار بزرگان ایران دست بدارد و سیستم ملوک الطوائفی را در ایران بنیاد نهد.

اما "سرآمد حکیمان شاهنامه" بزرگمهر وزیر خردمند انوشیروان است که در شاهنامه بوذرجُمهر (بوزرجمهر) نامیده می شود. گاهی هم از او با لفظ دانا یاد می شود (استعاره).  ارسطو اسکندر را که پادشاهی بزرگ است نصیحت می کند و بزرگمهر انوشیروان را. یعنی شاه به نصیحت خردمندان نیازمند است بر عکس شاهان خودکامه چون کاووس و افراسیاب بهایی به اندرزها نمی دهند. پندهای بزرگمهر به انوشیروان در کتابی به زبان پهلوی به نام یادگار بزرگمهر بختگان گرد آمده است. برخی از معروف ترین شعرهای شاهنامه در بخش پندهای بوذرجمهر به انوشیروان آمده است:

ز نیرو بود مرد را راستی                                ز سستی کژی آید و کاستی
ز دانش چو جان تو را مایه نیست                     به از خامشی هیچ پیرایه نیست

توانا بود هر که دانا بود                             ز دانش دل پیر برنا بود

بزرگمهر شاه را اندرز می دهد که در کشورداری مدارا (تساهل) بایددر کنار خرد و  اندیشه پایه ی کارها باشد:

مدارا، خرد را برادر بود                    خرد بر سر جان چو افسر بود

داستان بزرگمهر در شاهنامه مفصل، شگفت انگیز و غمناک است. انوشیروان در پی بدگمانی به دانا او را به زندان می افکند. روزی احوال او را می پرسد تا در صورت عذرخواهی و تقاضای بخشش آزادش کند اما پاسخ می شنود:

 که حال من از حال شاه جهان                          فراوان به است آشکار و نهان

پاسخ صریح بزرگمهر شاه مغرور را عصبانی می کند. او شرایط بزرگمهر را در زندان سخت تر می کند و دستور شکنجه می دهد:

ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ                    ز آهن تنوری بفرمود تنگ

ز پیکان و از میخ گرد اندرش                           هم از بند آهن نهفته سرش

با همه این دردها باز هم بزرگمهر به شاه پیغام می دهد "که روزم به از روز نوشین‌روان" و بعد در مقابل تهدید شاه به قتل می گوید: 

چه با گنج و تختی چه با رنج سخت                 ببندیم هر دو بناکام رخت

نه این پای دارد بگیتی نه آن                 سرآیدهمی نیک و بد بی‌گمان

ز سختی گذر کردن آسان بود                    دل تاجداران هراسان بود

انوشیروان با شنیدن این سخنان از کرده پشیمان می شود و بوزرجمهر را از زندان تاریک آزاد می کند اما بر اثر سختیهای روزهای حبس حکیم دانا فرسوده شده و بینایی چشمش را از دست می دهد:

برین نیز بگذشت چندی سپهر                         پر آژنگ شد روی بوزرجمهر

دلش تنگ تر گشت و باریک شد                        دو چشمش ز اندیشه تاریک شد

فردوسی در این داستان به زیبایی حکایت تلخ رویایی اصحاب قدرت و صاحبان اندیشه و خرد را -که بارها در تاریخ این خاک تکرار شده- ترسیم می کند.

لالایی ...



            لالا لالایی ، مرغ دریایی

پشت دریاهاست ، شهر رویایی

 

شهر رویایی ، شهر آزادی

شهر امید و  لبخند و شادی

 

شهر رویایی ، شهر بی زندون

دل ها آیینه، چشما بی بارون 

 

مرغ دریایی! اینجا دل تنگه

سقفش کوتاهه دیوارش سنگه

آن را که جای نیست...



آن را که جای نیست همه شهر جای اوست

درویش هر کجا که شب آید سرای اوست

 

بی‌خانمان که هیچ ندارد به جز خدای

او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست

 

مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست

چندان که می‌رود همه ملک خدای اوست

 

آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی

بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست

 

بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست

این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست

 

هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد

گو غم مخور که ملک ابد خون بهای اوست

چون مسافری در ایستگاه...

چون مسافری در ایستگاه

منتظر نشسته ام       

این شتاب دایمی

این هراس جاودان          

                       که از قطار جا نمان

لحظه های بودن مرا تباه کرده است

 

شاعران بی شمار دیده ام

که بین چرخ دنده های زندگی

استخوان آبرویشان شکسته است

 

پول ... پول

پایتخت

عشق های کانکریت

در تحیرم که شاعران پایتخت

بین این همه غبار و دود و گاز

در میان این همه

روزنامه های رنگی و دو رنگ

با کدام عشق زنده مانده اند؟

 

سالهاست

بر فراز پایتخت

لاشه خوارها عبور می کنند.

 

حدس می زنم دو یا سه سال بعد

مرگ کوچکی به وسعت خودم

زحمت مرا تمام می کند

رهسپار پایتخت می شوم

این تهوع کثیف فلسفی 

در وجود من حلول می کند

عاشقانه های من حرام می شوند

وای!

وای اگر بدون عشق زندگی کنم!

گرچه گفته اند

شعرهای عاشقانه بازتاب لحظه ایست

من خیال می کنم تمام بودنم

غیر لحظه ای نبوده است.

طاقتش را نداری بگویم...!



من پریشان تر از زلف بیدم

تازه از شهر طوفان رسیدم

 

از بیابان هجران گذشتم

تو چه می‌دانی از سرگذشتم؟

 

هر چه من دیده‌ام زخم کاری است

آخر مستی ما خماری است

 

راوی قصه های محالم

تشنه‌ی اتفاقی زلالم

 

قصه پر می زند در گلویم

طاقتش را نداری بگویم

کاتب سرنوشت من...

کاتب سرنوشت من، چند ورق بخوان! بگو !

باز سر دو راهی ام آخر داستــان بگو !

من به کدام مذهبم؟ خانه و خاک من کجاست؟

چند پیاله می شود سهم من از جــهان؟ بگو !

از همه کس رمیده ام بس که دروغ دیده ام

من به زمین رسیده ام قدری از آسمان بگو !

شرق: اسیر جنگ و خون، غرب: رونده بی سکون

نسبت شرع و عقل را در گذر زمان بگو ..

حس رفتن


حس رفتن

حس رفتن دارم
کسی انگار مرا می‌خواند
من چه آرام، چه شادم!
بار من سنگین نیست
دلی از دستم غمگین نیست

من اگر رفتم،
خاطراتم را با من دفن کنید
بگذارید همان مرد مسافر باشم
که غریبانه از این کوچه گذشت
و کسی، هیچ کسی، او را نشناخت
و مهم نیست که بعد از من نامم باشد یا نه

اهل این شهر نبودم
خانه‌ام اینجا نیست
چند روزی را مهمان شما بودم
روزتان پر خورشید،
شبتان مهتابی!
کسی از ساحل آن رود مرا می‌خواند  

روزی ازین روزها ...!


غروب روزی از این روزها
پرنده‌ای تنها
کنار پنجره ات بال بال خواهد زد
برایش آب بیاور
اگر دلت فوران کرد دانه‌ای بگذار

و آن پرنده معصوم
آب و دانه نخواهد خورد
اگر پرنده نمرد
بمان
دو آفتاب نگاهش کن
پس از اذان غروب
پرنده پیدا نیست
پرنده در شب گلهای چادرت جاریست


حرف دل ...!


باید که به حرف دل من گوش کنی
این آتش تازه را تو خاموش کنی
جان تو قسم تو را نخواهم بخشید
یک لحظه اگر مرا فراموش کنی

شهر من کجاست؟

شهر من کجاست؟

شهر من
در خطوط چشمهای شرقی کدام آشناست؟
با تمام روزها غریبه‌ ام
باغ بی پرنده
موج بی کناره
دشت بی بهار
انتظار . . . انتظار
کاش سهم من
از تمام کاخ ها و خاک ها
یک وجب بهشت
یک وجب پریدن از
سیم خاردار سرنوشت بود

از جنوب غرب
تا شمال شرق
این بزرگراههای بی درخت
تیرهای بی پرنده چراغ برق

صبحها : خمار
شب : جنازه‌ای میان شوره زار
صبح تا غروب
کار
کار
کار
روزهای خوب عمر من گذشت
بین این کتابها مقاله‌ها
در میان برگه‌ های خانگی
جستجوی هیچ
در میان صفحه های پوچ

حلقه‌ های پای بندی‌ام
مارهای روی شانه منند
کاوه‌ای بساز ای جناب کادحٌ الیه
این نیاز سربه زیر را بگیر
جراتی برای ماجرا شدن ببخش

پلکهای من
زیر بار خستگی شکسته اند
خواب باش
ای شب کویرهای پرستاره
آفتاب باش

باغ و برگي بفرست ...


باغ و برگي بفرست
دستهايت اگر از جنس بهارند هنوز
تكه اي ماه بياويز به اين ظلمت محض
روزهايم شب تارند هنوز

كام خشكيده ما را بنواز
تو كه با چشمه و با رود تناسب داري
عطشي دارم از آن گونه كه صحرا و كوير

يكي از آن كلمات تو برايم كافيست
كلماتي كه بسازند كبوتر از خاك
و در آن روح بريزند
و كبوتر برود تا خورشيد
برود تا افلاك

چند ماهي است كه بي تابم و بي بارانم
رعد و برقي بفرست
رعد هم رشتة تسبيح تو را مي‌خواند

ببار آسمان تا دلم وا شود...


ببار آسمان تا دلم وا شود
گل عشقهایم شکوفا شود
ببار آسمان تا که با خنده ات
زمستان اندوه رسوا شود
ببار آسمان تا پس از جند ماه
غزلهای گمگشته پیدا شود

دلارام من خنده کن تا شبم
به لطف تو صبح اهورا شود
در این کوچه آهسته رو نازنین
که می ترسم این شهر شیدا شود
مرا خیس کن سبز کن تازه کن
چنان کن که این رود دریا شود
من امروز در اول راه عشق ...
پر از انتظارم که فردا شود

خوب من عاشق بد نداری...!








روزی ای آشنای قدیمی

عابر کوچه های صمیمی

یاد من کن که این گوشه گیرم

مثل گل های قالی اسیرم

یاد من کن که یاری ندارم

بگذر از کوچه ی بی بهارم

وای! اگر بگذری عاشقانه

می زنم تا بخواهی جوانه

عاشقی می کنم بی اجازه

می سرایم غزل های تازه

می گشایم کتاب و قلم را

می نویسم از اول خودم را

فارغ از قیل و قال بقیه

می روم روز و شب حافظیه

از همان دم که یاد تو در زد

شعله خاطرات تو سر زد

آرزوهای از یاد رفته

شادی عمر بر باد رفته ...

از تو پنهان شدم ذرّه ذرّه

رفتم از قلّه تا قعر درّه

بال پرواز من! آسمانم

حیف من نیست اینجا بمانم؟

تو نباشی فنا می شوم من

کاهِ بی کهربا می شوم من

خنده ای کن که باران بگیرد

سالِ بی آب پایان بگیرد

در بیابان جان گل بروید

روی هر شاخه بلبل بروید

باغ رویای من! باغ انگور!

عاشق خنده هاتم من از دور

بی نهایت شدی حد نداری

خوب من عاشق بد نداری

نمره ات بیست! کارت درست است

زندگی بی تو از پایه سست است

* * *

آشنا! آشنای سبک بال!

از تو دورم نه یک سال صد سال

حرف دل بر زبانم نیامد

شادی اندازه غم نیامد

واژه هایم تلاطم ندارند

سر به صحرای غم می گذارند

 گوشه ای رفته از یاد مردم

می شوم در غبار زمان گم

بارگاه حضرت علی (نجف اشرف )


علی ای همای رحمت. ..!

مرحوم آية الله العظمى مرعشى نجفى فرمودند: شبى توسل پيدا كردم تا يكى از اولياى خدا را در خواب ببينم ، آن شب در عالم رؤ يا مشاهده كردم در زاويه مسجد كوفه نشسته ام و امير مؤ منان على (ع ) با جمعى حضور دارند.


حضرت فرمودند: شعراى اهل بيت ما را بياوريد، ديدم چند تن از شعراى عرب را آوردند، افزود: شعراى فارسى زبان را هم بياوريد، آن گاه ((محتشم كاشانى )) و چند تن از شعراى فارسى زبان آمدند، فرمودند: ((محمد حسين شهريار)) را بياوريد! وى آمد، حضرت خطاب به شهريار گفتند: شعرت را بخوان ، او اين سروده را خواند:

علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
که به ماسوا فکندي همه سايه‌ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن
که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را
بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهداي کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنائي بنوازد  آشنا را»
ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

حضرت آية الله مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شعر شهريار به پايان رسيد، از خواب بيدار شدم ، چون اين شاعر را نديده بودم ، فرداى آن روز پرسيدم كه شهريار شاعر، چه كسى است ؟ پاسخ دادند: در تبريز زندگى مى كند. گفتم از جانب من او را دعوت كنيد كه به قم بيايد. چند روز بعد شهريار آمد، ديدم همان كسى است كه او را در عالم رؤ يا آن هم در حضور حضرت على (ع ) ديده ام . از او پرسيدم : اين شعر ((على اى هماى رحمت )) را كى ساخته اى ؟ شهريار با شگفتى گفت : شما از كجا خبر داريد كه من اين شعر را ساخته ام ، چون آن را نه به كسى داده ام و نه در موردش با كسى صحبت كرده ام و هيچ كس از مضمون آن آگاهى ندارد!! بعد حضرت آية الله مرعشى ماجراى رؤ ياى راستين خويش را براى وى باز گفت . در اين حال شهريار منقلب مى شود و مى گويد: در فلان شبى اين شعر را سروده ام و همان گونه كه عرض كردم كسى از آن باخبر نمى باشد.  مرحوم آية الله مرعشى افزوده بودند: وقتى شهريار تاريخ و ساعت سرودن شعر را گفت ، مشخص شد درست مقارن ساعتى كه وى آخرين مصرع شعر خود را به پايان رسانيده ، من آن رؤ يا را ديده ام .
آقاى شجاعى خاطرنشان نموده اند: آنهايى كه تا سال 1357 ه -ق به نجف مشرف شده اند، اين شعر را كه با خطى خوش در داخل قابى بالاى ضريح مطهر حضرت على (ع ) قرار دارد، مشاهده كرده اند و من آن را ديده ام ، ولى نمى دانم چه كسى اين شعر را به آن جا انتقال داده و كى بالاى ضريح نهاده است؟! روزى در محضر آية الله بهاءالدينى عارف کبیر از شعر و شاعرى سخن به ميان آمد، ايشان با جمله اى كوتاه فرمود: بنده اشعار زيادى درباره اهل بيت ، خصوصا حضرت على (ع ) شنيده ام ، ولى هيچ كدام برايم چون شعر شهريار جذابيت نداشته است ، به همين جهت او را دعا كردم . بعدا برزخ را از او برداشتند!

من از خدا که تو را آفرید، ممنونم...


من از خدا که تو را آفرید، ممنونم

از آنکه روح به جسمت دمید، ممنونم

از آنکه مثل بت کوچکی تراشت داد

از آنکه طرح تنت را کشید ممنونم

تو راه میروی اندام شهر می لرزد

من از تمام درختان بید ممنونم

در این غروب، در این روزهای تنهایی

از اینکه عشق به دادم رسید، ممنونم

من از کسی که عزیز مرا به چاه انداخت

و آنکه آمد و او را خرید، ممنونم

من از نگاه پریشان آن زلیخایی

که خواب پیرهنم را درید، ممنونم

چقدر خوب و قشنگی! چقدر زیبایی!

من از خدا که تو را آفرید، ممنونم

نزديكتر بيا ...


نزديكتر بيا

من زنده ام هنوز

اما...

نزديك تر بيا

من روي دست فاصله تشييع مي شوم