سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود

سر نى در نينوا مى‏ماند اگر زينب نبود

كربلا در كربلا مى‏ماند اگر زينب نبود

چهره سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ

پشت ابرى از ريا مى‏ماند اگر زينب نبود

چشمه فرياد مظلوميت لب تشنگان

در كوير تفته جا مى‏ماند اگر زينب نبود

زخمه زخمى‏ترين فرياد،در چنگ سكوت

از طراز نغمه وا مى‏ماند اگر زينب نبود

در طلوع داغ اصغر،استخوان اشگ سرخ

در گلوى چشمها مى‏ماند اگر زينب نبود

ذو الجناح داد خواهى،بى‏سوار و بى‏لگام

در بيابانها رها مى‏ماند اگر زينب نبود

در عبور از بستر تاريخ،سيل انقلاب

پشت كوه فتنه‏ ها مى‏ماند اگر زينب نبود.

خود زينب نيز از فصاحت و ادب برخوردار بود.در هنگام ديدن سر بريده برادر،خطاب به او چنين سرود:

«يا هلالا لما استتم كمالا...»

بعدها هم در سوگ حسين‏«ع‏»

اشعارى سرود،با اين مطلع:

«على الطف السلام و ساكنيه...»:

سلام بر كربلا و برآرميدگان ‏آن دشت،كه روح خدا در آن قبه ‏ها و بارگاه هاست.

اسامی اسرای کربلا و آنچه بر آنان گذشت!

اسارت؛ دستگير كردن،افرادى از لشكر مخالف يا افراد عادى را در جنگها بعنوان‏«اسير» گرفتن و برده ساختن.در جنگهاى صدر اسلام نيز گروهى از كفار،اسير گرفته مى‏شدند، يابعضى از مسلمانان به اسارت مشركين در مى‏آمدند.
در حادثه كربلا،اين فاجعه كه اهل بيت امام حسين‏«ع‏»را پس از عاشورا اسير گرفته وشهر به شهر گرداندند و در كوفه و شام به نمايش گذاشتند،نقض آشكار قوانين اسلام ‏بود،چرا كه هم اسير گرفتن مسلمان صحيح نيست و هم اسير كردن زن مسلمان. 

ادامه نوشته

اسامی شهدای 72تن دشت کربلا

این اسامی طبق حروف الفبا نوشته شده است :

1- ابا عبدالله ( ابو شهدا - حسین بن علی (ع) ) :

کنیه ابا عبدالله را رسول خدا (ص) از هنگام ولادت بر حضرت امام حسین نهادند .
امام حسین (ع) در سوم شعبان سال چهارم هجری در مدینه به دنیا آمد . رسول خدا (ص) نام این فرزند زهرا (ع) را حسین نهاد . وی مورد علاقه شدید پیامبر (ص) بود و آن حضرت درباره او می فرماید : حسین منی و انا من حسین ...

ادامه نوشته

مردم چه می گویند!؟


 مَردُم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه

و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.
برای مَردُم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟
کجا میری؟
چند سالته؟
بابات چیکاره است؟
ناهار چی خوردی؟
چند روز یه بار حموم میری؟
چرا حالت خوب نیست؟
چرا میخندی؟
چرا ساکتی؟
چرا نیستی؟
چرا ازدواج نمیکنی؟
چرا بچه دار نمیشی؟
چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟!
چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟!
چرا چشات قرمزه؟ بیخوابی کشیدی؟!
چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟!
چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟!
و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره

دست از سرت ور نمیداره...

اگر بسیار کار کنی می گویند احمق است.

اگر کم کار کنی می گویند تنبل است.

اگر خرج کنی می گویند افراط گر است.

اگر جمع کنی می گویند بخیل است.

اگر ساکت و خاموش باشی می گویند لال است.

اگر زبان آوری کنی می گویند ورّاج و پرگو است.

اگر روزه بداری و شبها نماز بخوانی می گویند ریاکار است.

و اگر عمل نکنی می گویند کافر است و بی دین.

مَردُم ذاتا قاضی به دنیا میاد.

بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده،

روت قضاوت میکنه، حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.
مَردُم قابلیت اینو داره که همه جا باشه،

هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.
اما مَردُم همیشه از یه چیزی میترسه،

از اینکه تو بهش بی توجهی کنی،

محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.
پس دستت رو بذار رو گوشات، چشمات رو ببند

و بی توجه بهش از کنارش عبور کن

 و با نگاهی امیدوارانه به اهدافت مشغول کار خودت شو ...

اما هیچ می دانید مردم چه می گویند ؟!

می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛

 پدر بزرگم به مادرم گفت:

 فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟...

پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛

مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!

پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی!

گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!

با فردی روستایی می خواستم ازدواج کنم.

خواهرم گفت: مگر من بمیرم.

 گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم.

 پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی.

 گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم.

مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...

 مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود.

می خواستم ساده باشد و صمیمی.

 همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...

گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم،

در حد وسعم، تا عصای دستم باشد.

همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟...

 همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی.

پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی!

گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد.

پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید.

 دخترم گفت: چه شده؟...

زنم گفت: مردم چه می گویند؟!

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت.

خواهرم اشک ریخت و گفت:

مردم چه می گویند؟!

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.

اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد

 که عکسم را رویش حک کردند.

 حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام

 برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود:

 مردم چه می گویند؟!...

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم،


شعر بابا از آقای پورعباس


شعر بابا از آقای پورعباس

یه شعر خیلی فوق العاده از آقای پور عباس که واقعا حیفه اگه نخونید البته من کلیپشو دیدم............

صدای ناز می آید.

صدای کودک پرواز می آید.

صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد.

معلم در کلاس درس حاضر شد.

یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد بر پا.

همه بر پا،چه بر پایی شده بر پا.

معلم نشئتی دارد، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد.

یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها بر جا.

معلم گفت:فرزندم بفرما جان من بنشین، چه درسی، فارسی داریم؟

کتاب فارسی بردار؛ آب و آب را دیگر نمی خوانیم.

بزن یک صفحه از این زندگانی را.

ورق ها یک به یک رو شد.

معلم گفت فرزندم ببین بابا؛ بخوان بابا؛ بدان بابا؛

عزیزم این یکی بابا؛ پسر جان آن یکی بابا؛ همه صفحه پر از بابا؛

ندارد فرق این بابا و آن بابا؛

بگو آب و بگو بابا؛ بگو نان و بگو بابا

اگر بخشش کنی "با" می شود با "با"

اگر نصفش کنی "با" می شود با "با"

تمام بچه ها ساکت،نفس ها حبس در سینه و قلبی همچو آیینه،

یکی از بچه های کوچه بن بست، که میزش جای آخر هست، و همچو نی فقط نا داشت؛ به قلبش یک معما داشت؛

سوال از درس بابا داشت.

نگاهش سوخته از درد، لبانش زرد، ندارد گویا همدرد.

فقط نا داشت...

به انگشت اشاره او، سوال از درس بابا داشت.

سوال از درس بابای زمان دارد. تو گویی درس هایی بر زبان دارد.

صدای کودک اندیشه می آید. صدای بیستون،فرهاد یا شیرین،صدای تیشه می آید.

صدای شیر ها از بیشه می آید.

معلم گفت فرزندم سؤالت چیست؟

بگفتا آن پسر آقا اجازه این یکی بابا و آن بابا یکی هستند؟

معلم گفت آری جان من بابا همان باباست.

پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد.

معلم گفت فرزندم بیا اینجا، چرا اشکت روان گشته؟

پسر با بغض گفت این درس را دیگر نمی خوانم.

معلم گفت فرزندم، چرا جانم، مگر این درس سنگین است؟

پسر با گریه گفت این درس رنگین است.

دو تا بابا، یکی بابا؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من نالان و غمگین است؟ ولی بابای آرش شاد و خوشحال است؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای آرش میوه از یازار می گیرد؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟

ولی بابای من هر دم زغال از کار می گیرد؟

چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟

چرا بابای آرش صورتش قرمز ولی بابای من تار است؟

چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟

ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر به زور و ظلم می کارد؟

تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابا مرا یک دم نمی بوسد؟ چرا بابای من هر روز می پوسد؟

چرا در خانه ی آرش گل و زیتون فراوان است؟

ولی در خانه ی ما اشک و خون دل به جریان است؟

تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟

چرا بابای من با زندگی قهر است؟

معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدیند.

به روی گونه اش اشکی ز دل برخواست.

چو گوهر روی دفتر ریخت.

معلم روی دفتر عشق را می ریخت.

و یک "بابا" ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش.

بگفتا دانش آموزان بس است دیگر؛ یکی بابا در این درس است و آن بابای دیگر نیست.

پاک کن را بگیرید ای عزیزانم،

یکی را پاک کردند و معلم گفت جای آن یکی بابا، خدا را در ورق بنویس...

و خواند آن روز، "خدا بابا"

تمام بچه ها گفتند، "خدا بابا"

حکمت


انسانها؛ در دو صورت چهره ی واقعی

خودشان را نشان میدهند:

اول آنکه بدانند کامل به

خواسته هایشان

رسیده اند

یا اینکه بدانند هرگز به

خواسته هایشان

نمی رسند . . .

 



ادامه نوشته