با خنده ای بریــــد نخ اتصال را

از ما گرفت شادی عشقی محال را

از دست های آدم و حوا گرفته بود

زن، تاجی از صفات جلال و جمال را

می شد کنار چشمه ی اشکش وضو گرفت

با خنده اش شناخت سرآغاز سال را

قوی سفید از قفس ذهن من پرید

سیمرغ قاف واقعه وا کرد بال را

حالا کسی نمی خرد از من - که شاعرم-
این گندم نچیده  و این سیب کال را